و سفر است که مرا میبرد
به مناسبت 20 مهر ماه زادروز خواجه اهل راز،
حضرت حافظ علیهالرحمه
(سفری به اتفاق بچههای غروب سهشنبه انجمن شعر جهرم)
«صبحِ سپیدِ صادق، آنگاه که بانویی در شکاف کعبه، نور زاد و به دیدار خدا ره برد، برای سفری و هجرتی، «دیارِ چترهای سبز» را وداع گفتیم که هجرت؛ لازمهی زیستن آدمی است تا از «منِ» خویش رجعت کرده و به «او»یی بدل شود. «وَالرُّجًزَ فَاهًجُر»!.
با آخرین نخل؛ آخرین کبوتر نگاه، چرخید و بال گشود و به آبیِ دور دست سفر کرد. جاده، صبح، همدلی، عشق و یاران آیینه دل! و نُقلِ نَقلِ صلواتهای سبز، چاشنی شکر افشان سفر شد.
آبادی «غربی» و امامزاده «ابوالقاسم(ع)»! و زنان که یکریز و یکدست و ساده به تهنیت میلادش به آب و جارو و حجلهبندی و بیتخوانی، پرداخته بودند.
فراغتی و کنجی دنج و لب رود! جایی که به قول «سهراب» میشود آب را خوب فهمید!. لبهی صحبت آب، خستگیها را شست و بساط ناشتایی به اندیشگیِ غمِ نان، پایان داد. آن گاه کاروانیار جوان ، یاران را با صفات سفر و کجا باید رفتنها، آشنا کرد.
. . . و دوباره پیچ و خمهای جاده در هیأت بیدهای مجاور، بلوغ یافت و باز سفر جان گرفت.
شهر پدیدار شد! شهر گل و بلبل و نرگس و اقاقی، شهر هفت شهر عشق، شهر مردانِ مرد و پریرویانِ سمن بوی که به قول خواجهی شیراز؛ به نشستن، غبار غم را بنشانند و شهر شگرف شعر و شعور و شهرت و اشراق و اشتیاق و آگاهی!.
مسیح؛ روانهای مرده را زنده میکرد اما در این طوبای طیّبِ مقدس، جانِ خفتهی مسیح نیز تازه میشود. آفتاب و نسیم «باغ ملی»، رخوت گنگی را در رگهایمان ریخت و ما مستانهتر از هرچه مستان است، به اوج آخرین شاخههای سروهای سایهانداز، بال گشودیم و مشام جان را به تنفس هوای بهشتیاش، عطرآگین و خوشبو ساختیم. نماز و ناهار را میهمان اقاقیها بودیم و غروبِ بیغمِ باغ ملی را به تلاوت آیههای آتشینِ شعر، به تماشا نشستیم.
عصر؛ تالار مشکسای «حافظ»، میعادگاه دلسوختگان و فرهیختگانِ خواجهاش بود. سخنِ اهلِ دل؛ دلیلِ دردِ دلبری و دلدادگی است، از نای جان که میجنبد، جان خفته را «باجنید» میسازد و ما در این وادی شباب به «شبلی» دیگری بدل شدیم و عشق شدیم و عشق!.
شب؛ آرامگاه خواجه، شور و شرار بود!، مریدانِ عاشق، آن چنان دل از دست داده بودند که درهای فروبسته و نگران به کششهای بلندِ ابدی، به اشارتِ انگشتانِ ماهنشان و آههای جانسوزِ معاشقان، گره از زلفهای دوتا گشودند و آغوش وا کردند و سیلِ سیالِ راهیانِ طریقتِ بلا، به سوی خاکِ پاکِ خواجه، روان شد و ما مثل نقطهی کوچکِ توخالی در میان لفافهی ابریشمیِ الفاظهای قدسی، گم شدیم!. خاکِ خواجه؛ خوبتر از همیشه بود و نوای شعریِ دلدادگانی چند، مزامیرِ شبِ اندامِ ما را مینواخت و میپالود. اگرچه حجمِ هجومهای سوختگانِ کویش، خستگی را میزایید اما ما خستگی را هم خسته کردیم!.
گروهِ سماعیِ «سیمرغ»؛ بر قافِ قافیهی عشق، وقوف یافته و نیستانِ جانهای تر را به شرارِ سرکشِ شعلههای سماع، سوختند. هرچه که بیشتر بسوزی، سبزتر میشوی! و ما سوختیم و سبزتر شدیم!!!.
عجبا که پایان سوختن، تازه ابتدای نمازِ شامگاهمان بود و باغ ملی؛ شاهدِ خونوضوی ما و عروجِ سرخِ رکعتهای عاشقانهمان به بامِ ملکوت!.
«رُکعَتانِ فِیالعِشق لا یَصَّحُ وُضوئَهُما اِلاّ بِالدَّم»
در عشق دو رکعت است و وضوی آن نیاید مگر با خون!.
و شبی که برای آسودن و فراغت است را در دفتر «تیپ»، به صبحِ صادق و نسیمِ نماز و آفتابِ جِنگِ خیابان، بدل ساختیم و رفتیم و رفتیم و بیکرانگی را زمزمه کردیم.
«شیخِ اجل»؛ بابِ بلورینِ بهانهاش را با نوازشِ نوای «طِبتُم فَادخُلوُها بابِها» بر ما گشود و ما بر بابی از بهشت هبوط کردیم. خنکای خاکِ خواجه با عطر مشکسای گلهای سرخِ رُز و نسیم و ریزش آب روی بسیطِ سبزِ چمنهای چمانِ باغ و آبیِ آرامِ «حوض ماهی»، تکرارِ تکوین تا تکامل را در ما زنده ساخت. گردشگرانِ ایستاده کنارِ آرامگاه، به آوازِ جوانِ مترجم که غزلنوشتهی روی دیوارِ شمالِ شرقی را با آهنگی جانفزا تلاوت میکرد، با حالتی عجیب دل و گوش فرا داده بودند. آن چنان که انگار یک عمر مرید و سرسپردهی شیخ بودهاند. به خاک افتاده کنارِ تربتِ پاکش، زمزمهخوانِ فاتحهای بودم که از گوشهی چشم، چشمی بر آنها گشودم و دیدمشان که جستجوگر و مسحورِ جادوی کلماتیاند که رقصان روی لبانم به طاقِ نیلیِ گنبدِ شیخ میرود. لبخند زدم و آنها گل از گلشان شکفت.
. . . و هوای تربتِ شیخ همچنان بوی گل و گیاه و گریستن میداد!.
به هوای زیارت جناب «خواجو»، جناب خواجه را وداع گفتیم. عجبا که آرامگاه حضرت خواجو، مشرف بر «دروازهی قرآن» است و این بدان معنا است که خواجو؛ حضورِ خلوتگه انس است. شیفتگانِ شیدا؛ بلندای ابدیّتِ مشرف بر دروازهی نور را پلّه پلّه میپیمایند تا به «کمال» و خودکاملگیِ کامل رسند. از این رو خواجو؛ میقاتِ شرقیِ اشراقیان و دروازهی کسانی است که به آسمان رفتهاند!.
از طراوتِ تربتِ خواجو که توشهای توانفزا برگرفتیم، رهنمون به سوی سایهسارِ سبزِ دروازهی نور شدیم. گردشگرانِ «ژرمن»؛ غرق در شکوهِ پرشوکتِ این طوبای مقدس، از دو چشمِ «نگاه» و «دوربین»؛ عظمتِ حیرتافزای این خاکِ پُرگُهر و حضورِ عسلیِ لحظههای ناب را به تصّور و تصویر میکشیدند. به بانویی از آنها خوشآمد گفتم و ناگهان جملهی زیبا و پُر فروغِ «فروغ» در آیینهی ذهنم تداعی شد. آه! فروغ! فروغ! همیشه شاعرِ همیشگی! من به ایمان تو، ایمان آوردم!. فروغ؛ شاعرهای آسمانی که آسمان در نگاهِ نیلی و انگشتانِ جوهریاش، تخم گذاشت و آنچنان از ایمان گفت که از این پس هیچ کس را یارای چنین گفتن نیست:
«و هیچ کس نمیدانست
نام آن کبوترِ غمگین کز قلبها گریخته
ایمان است».
جملهی پُرفروغِ فروغ را تلاوت کردم:
«پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است».
و او تمنّای تلاوتِ دوباره نمود و پس از شنیدن، آنچنان در خودِ خویش فرو رفت و مبهوت ماند که لحظهای با قالبی تهی، فقط دو چشمهی چشمِ تر داشت!. بانو درود و بدرود گفت و من احساس کردم که به «شهبانوی شعرمان»، ایمان آورد و سلام داد!.
«دانشکدهی مهندسی» و مجموعهی منبسطِ مشعوفی که نگاهِ ماهنگاهشان در آب و آیینهی نگاه ما، تلاقی یافت و دقایقی دردهای دیارِ دلبران را برای هم سرودیم و از آن پس برای رفع عطش و جوع به «بوستان آزادی»، گام نهادیم.
تازه خورشید در چنگالِ تفرّجِ غروب میافتاد که راهی جمعِ خراباتیانِ خلوتنشینِ شیرین لهجهی شیراز شدیم. پیری روشنضمیر و استخوانی با لهجهی شکّرین و اشراقی خود با سرود خوش آمد و تلاوتِ غزلِ «سفر»، به ملاقات خدایمان برد. «مردانیِ» شاعر و ما از دریچهی دیدهی دردمندِ خویش به آفاق افقهای سبزِ انسانی نگریستیم. سبز شدیم و ایمان آوردیم که:
«دوستی
آدمی را به باد بدل میکند
بی هیچ نیازی به ادراکِ اتفاقهای عجیب!».
نمازمان را با رقصِ شاخههای درختانِ باغچهی کوچکِ «جمالیِ» پیر، در هم آمیختیم و راهی عزیمت از این گُلگشتِ بیبرگشت، شدیم.
جاده، شب، سکوت و نگاه ما که در پیشاپیش، دوردستترین منظرهها را میپائید. دغل دزدانِ شبانه؛ راه را بر ما تنگ، بسته بودند که ما به لطفِ لطیفِ حق از بندشان رهیدیم و من خطاب به آنان، زمزمهکنان سرودم:
«دیوانم را بردی
با دلم چه میکنی!».
بانوی نورزاد و کودکِ کوچکِ کعبه در میان هلهلهی ملائک به خانه میرفتند و نخلها تنها انیسِ تنهاییِ امیرِ عشق شده بودند.
. . . راه را درنوردیدیم و اولین نخل، اولین سلام بود!».
جهرم-مهر ماه 1382
- منظور حضرت فاطمه بنت اسد(س) و مادر حضرت علی(ع) است که روز سفرمان مصادف با تولد مولای متقیان بود.
- «و از ناپاکی به کلی دوری گزین». قرآن کریم، سوره مدثر ، آیه 5
- از روستاهای بخش خفر شهرستان جهرم.
- امامزادهای در آبادی غربی.
- یکی از گروههای موسیقی شیراز.
- از جملات الهی منصور حلاج.
- منظور تیپ المهدی استان فارس است.
- یکی از بخشهای دیدنی در آرامگاه سعدی.
- کمالالدین خواجوی کرمانی عارف و شاعر معروف اهل کرمان که آرامگاهش مشرف بر دروازهی قرآن شیراز است.
- از نقاط تاریخی و دیدنی شیراز است.
|